آنکه میخواست مرا بیدل و بی یار شده


زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده

اثری هم بکند زود یقین، می دانم


گریه های شب این دیدهٔ بیدار شده

مددی نیست که دیگر به منش باز آرد


آن ز پیش من دل خسته به آزار شده

ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید


همتی با من محبوس گرفتار شده

جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک


دل به غم داده و چون خاک زمین خوار شده

از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل


گل گیتی همه در دیدهٔ من خار شده

خرقه پوشیدنم از عشق چرا دارد باز؟


من بسوزانمش این خرقهٔ زنار شده

نظری بر من و بر درد من و زاری من


ای به هجران تو من زارتر از زار شده

کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟


اوحدی را چو من اندر سر این کار شده